تبسم تبسم ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

زیباترین تبسم زندگی

هجده ماه وبیست و روزه ی مامانش

این روزای تبسم خیلی قشنگه تبسم با خودش یه عالمه عشق وشور وزندگی اورده تینا از مدرسه اومده رفته جلوی در میگه نینا نینا ننم تجاست ؟؟ترنمم که از مدرسه اومده رفته جلوی در کلی بهش شکایت کرده که کجا بودی ؟؟؟میره جلوی تلویزیون بالشت وپتو بر میداره میگه لالالالایی یعنی بزن شبکه ی پویا لالایی داره با خودش بازی میکنه یه دفعه میگه مامان ناهید تجایی ؟؟دایی حسین تجایی ؟؟ عاشق قصه ی بز بز قندیه بهش میگم تبسم اقا گرگه چی میگه صداشو کلفت میکنه لباشم غنچه میکنه میگه منم منم مادرتون باب اسفنجیم خیلی دوست داره وشعرشو بلده کافیه یکی جلوش لباس در بیاره همه اش میگه عیبه عیبه چند شب پیش باباش داشت لباسش را و عوض میکرد میگه بابا علی عیبه باباشم میگه هنگام ببر...
23 آذر 1392

دخترگل به سرم دیگه بزرگ شده ...

امروز صبح خیلی دیر بیدار شدیم برای اولین بار بود که خانوادگی البته بدون ترنم که رفته بود مدرسه وبا تینا که به لطف الودگی هوا تعطیله وخیلیم شاد وخوشحال همه امون تا ساعت ١١ خوابیده بودیم وقتی از خواب بیدار شدیم البته بیدار که میگم نکه فکر کنید شاد وبشاش و مسواک زده دراز به دراز با چشمانی باز در رختخواب منظورمه تبسم اومد پیشم وبعد از چاق سلامتی صبح و ماچ وموچ بهش گفتم تبسم برو تینا رو هم بیدار کن تبسمم خیلی شیک وبا کلاس رفت پشت در اطاق منم داشتم فکر میکردم کاشکی این در ما جادویی بود و تبسم میتونست ازش رد بشه ومنم یه سی ثانیه بیشتر بخوابم که در کمال ناباوری دیدم دخترکم مثل غول چراغ جادو نه مثل فرشته ی مهربون عمل کردو با چوب جادویی که همون دستا...
17 آذر 1392

اندر اتفاقات تولد

بالاخره روز تولد باران رسید قرار شد امیر علی ومامانش هم با ما بیان تولد ترنمم تا ساعت سه کلاس زبان داشت تینا هم یواش یواش حاضر شد وتبسمم حاضر کردم خودم داشتم حاضر میشدم که امیر علی خوشگلم اومد به طور اتفاقی رنگ لباس تبسم وامیرعلی باهم ست شده بود وقتی رسیدیم تبسم کالسکه ی باران رو برداشته بود و مثل پیام بازرگانی هی می رفت ومی اومد وسط اون هم شلوغی یه کتاب داستان برداشته بود و روی شکمش خوابیده بود و پاهاشو داده بود بالا و کتاب می خواند تم تولد باران انگری برد بود وچون تبسم از انگری بردزمیترسید از چند روز پیش سعی کرده بودم ترسش بریزه ولی مثل اینکه زیادی ترسش ریخته بود بارانم چون تازه مامانش از شیر گرفته بودش خیلی سر حال نبود وح...
17 آذر 1392

کودک دلبندم روزت مبارک

این چند روز اصلا روزای خوبی نبود همه اش مریض بودیم البته تبسم که هنوزم خوب  نشده خیلی بی اشتها وبهانه گیر شده دیگه هیچی نمی خوره خیلی غصه میخورم  همه اش سعی کردم بای دلش بالا برم که کمتر بهانه بگیره صبح ها ساعت ٦بیداره وتا چشماشوباز میکنه میگه انگام جیش اخه دریک حرکت انتهاری از هفته ی قبل خودش خودشو از پمپرز گرفته ودیگه توی پمپرزش جیش نمیکنه من بیچاره ام از حولم مثل شزن از خواب میپرم و روزمن ودخترک ملوسم اینگونه اغاز میشه بعدحاضرمیشیم وباهم میریم برای بابا علی یه نون بربری پرکنجد میخریم ویه جایزه ام برای تبسم خانم وراهی منزل میشیم سه شنبه هم روز کودک بود وبه همین مناسبت تبسم رو بردیم بیرون وحسابی گشت وگذار کرد وبابا علی هم حس...
28 آبان 1392

نوزده ماهگی ویه عالمه عشق

عشق مامانش وارد نوزدهمین ماه زندگی شد کی میشه وارد نوزدهمین سال زندگیش بشه از دیدنش لذت ببرم البته فکر کنم  دلم برای این روزاش خیلی خیلی تنگ بشه خاله هانیه وعمو مجید اومدن خونه امون فکر کنم بعد از ازدواجشون این اولین بار بود که تنهایی اومدن خونه ی ما وما رو خیلی خیلی خوشحال کردن با خاله هانیه شور درست کردیم بابا علی هم هی می رفت ومی اومد میگفت ترشی گوجه درست کنید خلاصه ما هم دل رو زدین به دریا و یه کم هم ترشی گوجه درست کردیم که دلتون نخواد خوشمزه شد از اتفاقات بد این ماه هم واکسن زدن تبسمم بود که خیلی بد بود این اولین بار بود که سر واکسنش انقدر اذیت شد وگریه کرد الهی مامانش بمیره بچه ام خیلی گریه کرد خدا روشکر که دی...
27 آبان 1392

به نام او که تو را برای من افرید

شروع امروز درست ١٤ روزه که وارد ١٨ ماهگی شدی خیلی زود گذشت دلم برای اون روزایی که خیلی کوچولو بودی تنگ شده خیلی زود بزرگ وخانم شدی انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان یه نی نی کوچولو دادن بغلم تمام دوران بارداری دلم می خواست ببینم تو چه شکلی هستی قبل از اینکه به دنیا بیای فکر میکردم شکل خودم میشی ولی وقتی به دنیا اومدی اصلا شبیه من نبودی شکل بابا علی بودی فقط تو مثل برف سفیده سفید بودی اخلاقتم به بابات رفته بود البته خوشبختانه خیلی صبور وخانم بودی انقدر مظلوم بودی که بعضی وقتها یه عالمه برات گریه میکردم دوست نداشتم مظلوم باشی الانم که ١٨ ماه شدی همچنان صبور وخانم وفهمیده ای اگه خدا رو هر لحظه هم برای داشتن چنین دختری شکر کنم بازم کمه...
11 مهر 1392